در این روزهای سرد پاییزی
فقط خاطرات نوشیدن
فنجان های گرم چای
تو را در ذهن من
نمایش خواهند داد ...
در این روزهای سرد پاییزی
فقط خاطرات نوشیدن
فنجان های گرم چای
تو را در ذهن من
نمایش خواهند داد ...
شاید علت آفریدن جمعه ها این بود
که من تنها بودن را حس کنم
به فکر با تو بودن بیافتم
و تو را جستجو کنم ...
همه نامه هایم
در اعماق چاه
سکونت دائمی پیدا کردند ...
از وقتی
آدرس تو را گم کرده ام!
به نظرت تو
در دنیا
جایی هم هست
که نشود نفس کشید؟
تو اگر کنارم باشی
آنجا هم نفس کم نخواهم آورد ...
دنیا را می بینی؟
شده یک قاب عکس
هر کجا رو که می نگرم
چشم هایم
فقط تو می بینند و بس!
دوباره پاییز شد و مسابقه بین
برگ های درختان و اشک های من
آن هم ، هنگام به یاد آوردن نام تو
شروع شد ...
ای کاش من هم
راهی کربلا می شدم ...
آنوقت می نوشتم :
رفیق ... رفتنی شدم
هر چه دارم گذاشتم
و تنها دلم را با خود میبرم ...
بین من و تو
تنها یک پل قرار گرفته
به اسم فاصله
کاش
من فرهاد بودم
و
این پل قابل شکستن ...
بچه هیئتی عزیز!
تقوا به ریشِ فراوان نیست
لطفا کمی رحمانیت رو هم چاشنی ظاهرت کن!
پ.ن :
پیراهن مشکی و ریش گذاشت
مسئولیت داره
اگه نمیتونی
حداقل آبرو رو نَبَر ...
کوفیان خورشید را سر زدند
و کوفه در تاریکی فرو رفت
چند روز بعد
سر خورشید روی نیزه ها
اذان بیدار شدن سر داد ...
درهای آسمان باز شده اند ...
مگر صدای ناله آسمانیان به گوشت نمی رسد؟
مَحرَم شده ای تا مُحرَمی شوی؟
روز اول مدرسه
بوی عطر سیب تو
به مشامم می رسد
کاش بودی
و یک سال بزرگتر شدنم را می دیدی ...
(بابا جان)
خانه ها
همراه با صاحب خانه
به آتش کشیده می شوند
اَشقیای بودایی ثابت کردند
کشتن
به راحتی سوزاندن یک کبریت است
و عاشورا همچنان تکرار می شود ...
چطور میتوان
از خورشید
انتظار تابیدن داشت
وقتی
آسمان را ابر فرا گرفته ؟
پ.ن:
ابرها را پس بزن شب های قدر ...
راستش را بگو
کجای این شهر
ستاد انتخاباتی زدی؟
می خواهم آنقدر جلوی آن بایستم
تا از تو پُر شوم ...
امیدوارم الان دیگه
فهمیده باشند
امنیت مرزها با برجام حفظ نمیشه
امنیت با جان فرزندان مون حفظ میشه...
اونی که
مثل سگ از آمریکا میترسه
به بقیه پیشنهاد ترسیدن میده ...
نمی شود که نمی شود!
مگر می شود او را ندید وقتی همه جا از او پر شده؟
اصلا من خود را به نخواستن بزنم ...
چشم هایم را وادار به ندیدن کنم ...
دل را چه کنم؟!
تو بگو راهی هست؟!
زندگی
مثل یک خواب می مونه
خواب
وقتی به کابوس تبدیل میشه
که تو
نباشی ...
قسمت اینه
من و تو به هم نخواهیم رسید!
درست مثل کوه ها
که هیچوقت بهم نمی رسند ...
صفحه صفحه ذهنم را ورق میزدم
تا رسیدم به نام زیبایت
خواستم ورق را پاره کنم
اما نشد
چکنم که نام تو آنجا حک شده بود
دلم نیامد!
این روزها
بیشتر به این پی می برم
که
درس و مشق! همه وقت گیرند ...
و همه چی در عشق
خلاصه می شود و بس ... :)
تو کار خانه را انجام می دهی
و من
زنانگی ات را تماشا می کنم ...
و
تنها یک گلدان بین ماست
پس چرا من دو گل می بینم ...!؟
تا اسم گذشته میاد
یاد گرفتیم افسوس بخوریم!
کاش
کمی هم
درس گرفتن را یاد بگیریم ...
بی خود نبود که این روزها کم تر نوشتم ...
گمانم کلمات ذهنم در هیئت عزای تو جا مانده بودند
یا حسین ع
هر چه سعی کرد بین روضه
خبری از اشک نبود ...
راستی!
پرحرفی های لهو و بیهوده
قبل روضه
برای چه بود...؟!