در این روزهای سرد پاییزی
فقط خاطرات نوشیدن
فنجان های گرم چای
تو را در ذهن من
نمایش خواهند داد ...
در این روزهای سرد پاییزی
فقط خاطرات نوشیدن
فنجان های گرم چای
تو را در ذهن من
نمایش خواهند داد ...
به نظرت تو
در دنیا
جایی هم هست
که نشود نفس کشید؟
تو اگر کنارم باشی
آنجا هم نفس کم نخواهم آورد ...
دنیا را می بینی؟
شده یک قاب عکس
هر کجا رو که می نگرم
چشم هایم
فقط تو می بینند و بس!
دوباره پاییز شد و مسابقه بین
برگ های درختان و اشک های من
آن هم ، هنگام به یاد آوردن نام تو
شروع شد ...
زندگی
مثل یک خواب می مونه
خواب
وقتی به کابوس تبدیل میشه
که تو
نباشی ...
قسمت اینه
من و تو به هم نخواهیم رسید!
درست مثل کوه ها
که هیچوقت بهم نمی رسند ...
صفحه صفحه ذهنم را ورق میزدم
تا رسیدم به نام زیبایت
خواستم ورق را پاره کنم
اما نشد
چکنم که نام تو آنجا حک شده بود
دلم نیامد!
تو کار خانه را انجام می دهی
و من
زنانگی ات را تماشا می کنم ...
و
تنها یک گلدان بین ماست
پس چرا من دو گل می بینم ...!؟
شرمنده که این روزها خیلی کم وقت می کنم برای تو بنویسم!
اما خودت که میدانی
هر روز که می گذرد بیشتر تو را دوست می دارم ...
کمرنگ باشد یا پر رنگ ...
اصلا تو برای من آب خالی بیاور
همین که لیوان چای را تو با دستان خودت به من تقدیم می کنی
به اندازه تمام چای هایی که در طول عمرم نوشیده ام لذت خواهم برد ...
برایم باز هم چای بیاور ...