نوشتم :
امشب برای من یک جمله بنویسید ...
آمد
خواند
لبخندی زد و... رفت!
نوشتم :
امشب برای من یک جمله بنویسید ...
آمد
خواند
لبخندی زد و... رفت!
گناه ، گاهی رزق نوشتن و از آدم می گیره ...
دیگه
چه برسه به زندگی کردن...!
شرمنده که این روزها خیلی کم وقت می کنم برای تو بنویسم!
اما خودت که میدانی
هر روز که می گذرد بیشتر تو را دوست می دارم ...
نشد بنویسم برای بعضی مناسبات!
اما آن ها برای من نوشتد ...
سر .. نوشتم را!
چه نوشتند برایم ... نمیدانم ..
گاهی اینقدر حالت بد میشه
که ترجیح میدی براش اینطور بنویسی:
چیز زیادی از تو نمی خواهم
فقط همان که هستی بمان!
تغییر همیشه هم خوب نیست!
این شب ها
اینقدر مشغول
با تو بودن شدم
که
دلنوشت
نه نه ..
کارهای روزمره ام را فراموش کردم ..
آخر هر طرف را می نگرم تو را می بینم...
حتی خودکار توی جیبم هرازگاهی به قلبم ضربه میزند
که ای ... قلب!
مرا پرت کن روی کاغذ و چند خطی بگذار تا برقصم ...
چه کنم با این قلم بی حیا ...
این روزها بد اخلاق شده است ...
قصد دارد پلیس! را به مملکت قلبم بکشاند با این کارهایش...
عجب ها ..