شب به امید دیدن تو
برایم روشن است
اما چه فایده
نمی بینمت!
وقتی دلم تاریک است ...
شب به امید دیدن تو
برایم روشن است
اما چه فایده
نمی بینمت!
وقتی دلم تاریک است ...
در این روزهای سرد پاییزی
فقط خاطرات نوشیدن
فنجان های گرم چای
تو را در ذهن من
نمایش خواهند داد ...
شاید علت آفریدن جمعه ها این بود
که من تنها بودن را حس کنم
به فکر با تو بودن بیافتم
و تو را جستجو کنم ...
همه نامه هایم
در اعماق چاه
سکونت دائمی پیدا کردند ...
از وقتی
آدرس تو را گم کرده ام!
به نظرت تو
در دنیا
جایی هم هست
که نشود نفس کشید؟
تو اگر کنارم باشی
آنجا هم نفس کم نخواهم آورد ...
دنیا را می بینی؟
شده یک قاب عکس
هر کجا رو که می نگرم
چشم هایم
فقط تو می بینند و بس!
دوباره پاییز شد و مسابقه بین
برگ های درختان و اشک های من
آن هم ، هنگام به یاد آوردن نام تو
شروع شد ...
ای کاش من هم
راهی کربلا می شدم ...
آنوقت می نوشتم :
رفیق ... رفتنی شدم
هر چه دارم گذاشتم
و تنها دلم را با خود میبرم ...
بین من و تو
تنها یک پل قرار گرفته
به اسم فاصله
کاش
من فرهاد بودم
و
این پل قابل شکستن ...