کلمات من

کـلمه های پر از هیجان ذهـن مـن

کلمات من

کـلمه های پر از هیجان ذهـن مـن

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر» ثبت شده است

شیر آب و بست و رو به سمتش کرد وگفت :
"با همین کاسه پشت سرم آب بریز
این دفعه برم دیگه من و نمی بینی ها ... !"
رفت ...
تا الان ، مادر اون کاسه رو نگه داشته
و بچش هنوز نیومده ...

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۳۷
صالحون

بچه سید بود
و مادرش رو چند سال قبل از دست داده بود
هر سال فاطمیه که میشد پیراهن مشکی رو به تن می کرد
و میشد خادم مادر ...
میگفت به پاس زحماتی که تو این 18 سال مادر برام کشید
راستی ... چقدر این سن آشناست ... نه؟
18 سال ...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۲۲
صالحون

وقتی یک نفر ضربه ای بهش وارد میشه
و بر اثر اون ضربه بدنش مجروح میشه
درد میکشه!
گاهی درد به حدی میرسه که بدن تاب تحملش رو نداره
مثلا میگن "استخوان از پس این درد بر نمیاد!"
خب ...
به من بگو
تاحالا درد پهلو کشیدی؟
مادر ما را نامردانه زدند...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۴۵
صالحون